رمان

من نویسنده رمان هستم و رمانم (در حال تایپ)رو در این وبلاگ برای شما عزیزان قرار میدم.هرگونه کپی برداری از مطالب این وبلاگ پیگرد قانونی دارد.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فوق العاده» ثبت شده است

قسمت اول

شروع رمان (۱۳۹۵/۳/۴)

قسمت اول

پشت سرهم نعره میزدم تمام بدنم آتیش گرفته بود

دستمو مشت کردم و با تمام توانم زدم تو شیشه...

شیشه هزار تیکه شد ...خون از دستم چکه میکرد اما دردشو نمیفهمیدم...

آتیشی که به جونم افتاده بود دردش بیشتر از همه بود...

عصبی اومد بسمتم و گفت 

حسین _بالاخره کار خودتو کردی؟؟باید یه بلایی سرخودت میاوردی تا آروم بگیری؟؟!

لب زدم 

_نه ...بازم مثل همیشه ...

دوباره خونم به جوش اومد و داد زدم 

_نهههه آروم نشدمممم آروم نمیشمممم...دارم میمیرمممممم...

بالاخره اشکای لجوجم از پشت دیوار سنگی که یه عمر نگهشون داشته بودم،ریزش کردن...

رو زمین نشستم و سرمو تو دستام گرفتم ...

یکم بعد صدای حسین بغل گوشم اومد..

حسین _بده من دستتو.. فعلا ببندم 

بی حوصله گفتم 

_لازم نکرده ولم کن حسین...

از جام بلند شدم میخواستم از خونه‌ش برم بیرون...احساس خفگی میکردم 

دیدم اوضاع دستم و لباسم خیلی داغونه ... کلافه گفتم 

_یه دست لباس بهم بده...یه تیکه باند هم بیار.. بدو ..

حسین _لج نکن ...بذار اول دستتو بخیه کنم بعد برو ...خرده شیشه ها تو دستته ...

یه لبخند تلخ زدم و با اشاره به قلبم گفتم 

_فعلا این بیشتر میسوزه تا دستم...!نمیاری برم حسین ...

پووفی کرد و با گفتن چند لحظه صبر کن رفت تو اتاقش....

یکم بعد برگشت پیشم دستمو تمیز کردم و با باند بستم لباسامو عوض کردم و اون لباسایی که منو دور کرد از همه چیز ،برداشتم سوئیچ ماشینشو ازش گرفتم و گفتم 

_واسه اولین بار ...جلوی کسی دیوار سنگی غرورم فروریخت ... هرکسی غیر از تو بود عمرا اگه میذاشتم خیسی گوشه چشممو ببینه ...درضمن هرکی ...هرکسی بهت زنگ زد و سراغی از من گرفت میگی بی خبری ...خدافظ.

میدونست عادت ندارم حرفمو دوبار تکرار کنم و عواقب اطاعت از حرفام تو اوضاع جدی بودنم چیه ...

ماشینو از پارکینگ خارج کردم و با نهایت سرعت روندم ...فقط خدا میدونست مقصدم کجاست...!

هیچی از موسیقی که تو ماشین پخش میشد نمی فهمیدم...فکر و ذهنم پر از حرفای ناگفته بود...

پر از رویا و خیال بود...

یه دفعه پامو گذاشتم رو ترمز...نمیدونم اگه اوضاعم خوب بود بازم اینجا رو انتخاب میکردم یا نه ...

اما هرچی که بود باعث شد ماشینو همونجا رها کنم و کشیده بشم تو منبع آرامشم ...

از سوپری دوبسته سیگار خریدم و اومدم تو جایگاه همیشگی...

یه نیمکتی که شاهد همه چیز بوده ...

از حالا به بعد فقط این نیمکت و خاطرات تا ابد با من میمونن...

نشستم بالای نیمکت (رو تکیه گاه) و یه سیگار گذاشتم گوشه لبم ... بازم تکرار ...بازم یه لبخند تلخ.

قبل از اینکه آتیش بیوفته به جون سیگار گذشته واسم زنده شد.

" _صالح بخدا یه بار دیگه سیگار دور و برت ...گوشه لبت ببینم ... تا قیامِ قیامت باهات حرف نمیزنم ...!

درسته قهر بودیم ناراحت بودیم ...اما سیگارو پرت کردم یه گوشه و محکم تو آغوشم گرفتمش سفت به خودم چسبوندمش و گفتم 

_تو غلط میکنی تا قیام قیامت بامن قهر کنی ...حالا بدووو آشتی که دیگه دلم طاقت دوریتو نداره ...

خندید ...خندید و از قبل زیبا تر شد ...

_صالحــم قول میدی دیگه تو هیچ شرایطی سیگار نکشی؟؟

روی دستشو بوسیدم و گفتم 

_معلومه عزیزدلم...بیشتر از دعوا با بابام اعصابم بخاطر قهرمون خورد بود...بخدا یه ثانیه دوریت مثل مرگه...چه برسه به حرف نزدنت باهام... "

لعنت بهت ...لعنت به تو که انقدر عذابم دادی ...

این بار دلم چشم و گوششو بست روی همه چی و آتیش زد تن سیگار رو ...

مثل اونا ...که آتیش زدن تن منو ...

این قاعده ی زندگی منه ..گفته بودم وقتی طرفم چشماشو ببنده رومن و حرفام منم کر و کور میشم ...نمی بینمش و نمیشنوم!


نظر یادتون نـــــره ❤

موافقین ۰ مخالفین ۰

رمان * بازیِ زمــانه *

رمان بازیِ زمانه ... به قلم hani نویسنده رمانهای آلاگل و ترانه عشق تو

مقدمه :

زوزه ی گرگــــ از تنهــاییست

    ولی گرگ هــا دستــه جمعــــی زوزه میکشنــــد ...

با همه ولی تنها

در دنیای گرگ ها اعتماد یعنی مرگ ....

 خلاصه:

رمان در مورد یه پسره ...پسری که مثل خیلی ها حتی از نزدیکترین افراد زندگیش هم ضربه میخوره... زود قضاوت میکنه و نمیدونه پشت پرده این بازی چه خبره...؟!؟! دیر میفهمه که بازیِ زمونه هرچقدر هم بد باشه و محکم تر ضربه بزنه، اون باید تا قیامِ قیامت ...،محکم و استوار مثل یه مـــــرد بایسته و دَم نزنه ...!ژانر عاشقانه_غمگین_اجتماعی ....

امیدوارم مثل رمانهای قبلیم از این رمان هم لذت ببرید و یاریم کنید.

ارادت

موافقین ۰ مخالفین ۰